رفتی و میگذرد بعد تو سال از پی سال رفتن نام تو از یاد، محال است محال چشمهای بود سکوت تو لبالب از عشق کوزهای بود دلم پیش تو لبریز سوال کاش میشد که تو برگردی و خود را بینیم قدر یک لحظه در آیینهی آن روح زلال شوق پروازی اگر بود به اعجاز تو بود آسمانا! چه کنم بعد تو با این همه بال عهد بستیم که با ماه بمانیم همه از شب هجرت خورشید تو تا صبح وصال
نیستی و سالهاست دانه های برف این مسافران بی قرار ابرها با علامت سوال چترها مواجه اند
نیستی و کودکانمان -با کمان- قاب آفتاب را نشانه رفته اند آسمان غیر جای خالی پرندگان مرده را نشان نمی دهد هیچکس برایمان دست دوستی تکان نمی دهد
نیستی و موجها هنوز سنگ خاک را به سینه می زنند ابرها هنوز روی حرف آفتاب حرف می زنند